دلتنگم...
و این ،
نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای
ندارد ...
دلتنگم...
و این ،
نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای
ندارد ...
...
..
و اینجا ؛شیعه خانه ی امام زمان است ..!
و ما ؛
در کوچه تنگ زمــــانـــه مــــان،
امـــــــام غایـــــــــــــبـــــــــــــــــمان،
سیـــلــی که هیـــچ!
روز کویر را دیده ای؟
بنگر که می توانی لمس کنی تنهایی خو گرفته با ماسه ها و مارها وموذی ها را؛
و بادهایی که پشته خارها را آنچنان به هر سمت و سویی میرانند که گویی افسار گسیخته ی آنان را در دست دارند و نیز
تل ماسه های سست عنصر را به مثابه خمیری،به هر هندسه ای مبدل می سازند...؟
بنگر که میتوانی درک کنی و بشنوی ضجه های به ستوه آمدن کویر را در برابر آسمان و حرارت سوزاننده آفتاب که هرم و نورش فقط زمخت و مقاوم و مصر تر ساخته آن مارها و موذی ها و...را؟؛
که تنهایش نگذارند ساعتی، و قهقهه زنند بر سینه ی چاک چاک و دریده کویر از فراغ... .
شب کویر را دیده ای؟
دلدادگی آسمان و دل کویر را می بینی؟
می بینی که چگونه حرارت میبخشد و میسوزد این قلب در خویش گداخته از تشنگی وصل آن دلریش از نیش ؟
"گاهی باید نور را بگیرند"
تا بلکه بتوانی بیشتر از هر زمانی خودت را مست ومدهوش خالق بینهایت زیبایی بیابی که
اینگونه زیبا و دلربا چیده است
اجزای شب را کنار هم،
در آسمان؛
جائیکه فقط عده ای معدود و محدود به مسئله ای دست نایافتنی میرسند
که باید بگردی دنبال حداکثر دو شب تا
آسمانشان شبیه هم باشد؛
"که نیست"...!
دریافته ای چرا این آسمان را در حیاط و بام خانه ات نداری؟!
نور تصنعی مهتابی خانه ات تو را از داشتن مهتابی دلارا محروم کرده ست...
...
مهتابی هایتان خاموش...!
+
دل چو از پــــــیر خــــرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت بشرح آنچه برو مشکل بود
آه از آن جــور تطاول که درین دامگه است
آه از آن ســـوز نیازی که در آن محفل بود
میگویم..
چه وسعتی دارد؛
صفحات دلتنگی هایم
با "تو"..
میگویم..
دستانم را بگیر که؛
شیرینی لمس دستانت،
زیر انگشتانم مانده است...
پی نوشت:
1."هو"..
2.صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
نه من سبوکش این دیر رندسوزم وبس بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
پ.ن«هُوگویَک:مرغ شب آواز،مرغ حق گو»
+
بــی شــــکـــــ . . .
جهان را به عـشـق کسی آفریده اند؛
چون من که آفریده ام از عشق
جهـــانی بـــرای تـــــو . . .
روی حرف زدن با تو را ندارم
من نه آنم که تو بینی
و نه آنم که دیگران بینند
به دریایی می مانستم که
حال ، او را به برکه ای مشغول کرده اند...
متلاطم میشوم؛
خیلی زود،
خیلی ساده،
با تعلقات
آن هم نه یکی و نه دو....
بسیار... .
دل تنگم
مانند شاهینی که در قفس ،دلتنگ اوجش در آسمان میشود و
از غرورش دم نمیزند؛
فقط،
گوشه ای
کز میکند...
+
شـــــــــیر در بادیه عشـــــــــــــق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست